امروز یکی از دوستام که توی حرم باهاش آشنا شده بودم و خیلی با هم صمیمی شدیم، از اصفهان اومده بود رفتم هتلشون ببینمش.هنوز بیرون هتل بودم که یه دختر بچه ی شاید سه ساله با یه بستنی قیفی که کمی آب شده بود و روی دستش ریخته بود، تنها و گریه کنان و سریع رد شد. هواسم پرتش شد که نکنه گم شده؟ اطرافو نگاه کردم هیچ کسی بهش توجهِ والدینی نداشت. همه فهمیده بودن گم شده.یک خانم رفت سمتش منم سریع رفتم که حداقل دو نفر باشیم و بچه بیشتر در امان باشه.وسط پیاده رو بودیم، گفتم بریم اون کنار مادرش الان حتما میاد.دختر آروم نمیشد. هر چی نازش میکردیم اسمشو میپرسیدیم فایده نداشت. فقط داد میزد و اشک میریخت و میگفت مامااااانآخرش گفتم بذار الان میگم آقا پلیسه مامانتو پیدا کنه مامانت گم شده. تا اینو گفتم آروم شد. منم بچه که بودم گم شدم و دقیقا خیال میکردم مامان و بابام گم شدن. نه من!خانمی که او هم پیگیر کار بچه بود، به من گفت مراقبش باش برم بستنی فروشی رو پیدا کنم. حالا توی اون هاگیرواگیر من همش از دیدن دست پر از بستنیِ آب شده ی دختربچه، حالم بد میشه!! بهش با صدای بچه گانه گفتم زودتر بستنیتو بخور ببین آب شده رو دستت!طفلی دوباره گریه اش گرفت گفت ماماااان کوله پشتی...
ادامه مطلبما را در سایت کوله پشتی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 2kooleposhti60c بازدید : 1 تاريخ : يکشنبه 2 بهمن 1401 ساعت: 16:35